دیالوگهای ماندگار - "شک" محصول 2008
Doubt - 2008
پدر برندان فلین (فیلیپ سیمور هافمن) [اولین خطابه پس از مطرح شدن اتهامش]: زنی با دوستش دربارهی مردی که بهسختی میشناختش، حرف زد. میدونم تا حالا هیچکدومتون این کار رو نکردین (جمعیت میخندند.) اون شب خوابی دید. یک دست بزرگ جلوش ظاهر شد که به سمت پایین اشاره میکرد. این باعث شد زن احساس گناه کنه. روز بعد، رفت تا برای یه کشیش پیر به اسم پدر اوراک اعتراف کنه. همهی ماجرا رو تعریف کرد و پرسید: «شایعه ساختن، گناهه؟ اون دست خدا بود که به من اشاره میکرد؟ من باید طلب بخشش کنم! پدر، بهم بگید! من کار اشتباهی کردم؟»
پدر اورک گفت: «بله! بله! اشتباه بدی کردی زن! دربارهی همسایهات سریع قضاوت کردی و آبروش رو بردی و باید قلباً شرمنده باشی!»
زن گفت متأسفه و طلب بخشش کرد. پدر گفت: «نه به این سرعت! میخوام بری خونه، یه بالش رو به سقف ببری با چاقو ببُریش و برگردی اینجا!»
زن به خونه رفت، یه بالش از تختش و یه چاقو از دراور برداشت، از پلههای اضطراری بالا رفت و روی سقف بالش رو پاره کرد. بعد هم برگشت پیش پدر.
پدر پرسید:«بالش رو با چاقو پاره کردی؟»
- «بله پدر!»
+«ونتیجه چی بود؟»
- «پَر!»
+ «پر؟»
- «همه جا پُر از پَر بود پدر!»
+ «حالا میخوام برگردی، تا آخرین دونه ی پری رو که باد برده جمع کنی و برگردی!»
- «اما این غیر ممکنه! من نمیدونم اونا کجا رفتن! باد اونا رو همهجا پخش کرد!»
+ «و این، شایعه هست!»
به نام پدر، پسر، روحالقدس. آمین. لطفاً برخیزید!